سی سالگی از راه می رسه، وارد دهه ی چهارم می شویییییییییم

ساخت وبلاگ
مصطفی داره تو آشپزخونه صبحانه می خوره، که البته با توجه به استانداردهای خونه ی ما یه مقدارم دیر وقت محسوب میشه. منم بعد از شستن سرویس و روغن تراپی کله ی خویش، اومدم نشستم چند خط بنویسم به مناسبت این روز فرخنده

امروز، من سی ساله شدم! دیگه کامل و رسمی و دقیق سی سال از عمر مبارک گذشت و رفتم توی دهه ی چهارم , زندگیم. از یه طرف خدا رو شکر، چون هرکی می فهمه بهم میگه اصلا و ابدا بهت نمیاد (گویا خیلی خوب موندم ) و از یه طرف هم همون جریان غم تولد یا Birthday Blues که میگیم وای یه سال دیگه از عمرم گذشت و من به فلان هدفم نرسیدم و...

راستش امسال پیشرفتایی که دوست داشتم تو زندگیم بکنم رو تا حدودی داشتم. یک ساله که مصطفی کنارمه، کنار خودم از خواب بیدار میشه و کنار خودم به خواب میره (برای منی که از اول ناف رابطه م رو با دوری بریده بودن و از سال اول ازدواج ماهی یه هفته شوهرمو می دیدیم خیلی دستاورد بزرگیه خب! حالا البته اینکه کار ثابت نداره و خودش آزاد کار می کنه رو بیاید حساب نکنیم)، برگشتم سر کار (همون آموزشگاه سابق)، ورزش رو همچنان سفت و سخت گرفتم (شاید دلم بخواد هیکلم بازم جمع و جور بشه اما از همینی هم که ساختم کلی راضیم)، و سعی کردم شاد باشم. نیمه ی اول این سی سالگی , نسبتا خوب بود اما از عید به بعد واقعا چند بار بحران های شدید روحی رو که سه چهارم ,ش به خاطر بی ثباتی وضع کشور بود پشت سر گذاشتم.

یکی از مهم ترین اهدافی که بهش نرسیدم کاری بود. تو یه کشور دیگه دنبال کار تدریس بودم اما به خاطر نداشتن مدرک سلتا نتونستم شغل رو بگیرمش. و البته هدفم این بود که سال 2019 ماه ژوئن بعد از تموم شدن سال تحصیلی برم و مدرک سلتا رو با پس اندازی که از شغلم بدست می آوردم بگیرم که باز به دست نیاوردن اون شغل و گرون شدن شدید ارز باعث شدن نتونم اون هدف رو هم عملی کنم. مصطفی هم که با این بیکاری نمی تونست بهم کمکی بکنه بابت این قضیه. همین موضوع توی ماه خرداد و اوایل تیر باعث شد از لحاظ روانی خیلی سختی بکشم و بعد هم باز تو همین شهریور یه دوره خیلی بحران سخت از سر گذروندم چون حس می کردم همه چی داره از هم می پاشه (منظورم از نظر مالیه) و چقدر ما جای بدی گیر کردیم! برام واقعا غیرقابل تحمل بود و شدیدا زودرنج شدم بودم. شاید اگه تکیه گاه محکم عاطفی نداشتم کاملا از دست می رفتم اما اینکه بتونم راجع به این چیزا با مصطفی راحت صحبت کنم یه قدم خیلی بزرگ بود!

من آدمیم که دردامو برای خودم نگه می دارم. شاید جسته گریخته به فیفز یا مثلا دوستام بگم اما سهم اعظمش مال خودمه و باعث میشه به انواع اختلالات دچار بشم. از مود سوئینگ (تغییر خلق ناگهانی) تاااا پرخوری عصبی و معده دردهای شدید! و به خصوص نمی دونستم چطوری اینا رو به مصطفی بگم که حس نکنه من اونو مقصر می دونم واسه همه چی! ولی یه روز واقعا نمی دونم چطور شد! اصلا یادم نمیاد چه ماهی بود. من پرخاشگر شده بودم. اصلا نمی دونم سر چی با هم حرف می زدیم. فکر کنم از مهمونی مامانم برمی گشتیم و مصطفی یه چیزی گفته بود که با اینکه اصلا بد نبود اما سوئیچ مود منو زده بود و من اومدم خونه رفتم روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم گریه کردن!!! اومد بالا سرم و حس کرده بود می خوام دعوا کنم یا بحث رو ادامه بدم، اما من یهو بغض سنگینم شکست و همه چیو بهش گفتم، که چقدر از این اوضاع و شرایط متنفرم و همه ی نقشه هامون برای مهاجرت دو نفر و کار بهم ریخته و اینقدر احساس یاس می کنم که دیگه واقعا نمی تونم حتی نفس بکشم. نشست کنارم و بغلم کرد و موهامو بوسید. گذاشت یه دل سیر خودمو خالی کنم و بعد از اون دیگه اوضاع خیلی هم بد نبود. حالا هر وقت واقعا حالم بد میشه بالاخره یه جوری خودمو راضی می کنم بهش بگم و اونم هوامو داره، و بالاخره منی که از نظر عاطفی دسترسی به خودمو کلا می بستم و عذاب روانیمو مخفی می کردم بعد از پنج سال زندگی زن و شوهری که چهار سالش زیر یه سقف بوده تونستم به شوهرم بفهمونم دردم چیه!!!

یه چیزیم هست که واقعا نمی خوام و نمی تونم تو جایی مثل اینستاگرام بگمش، چون نمی خوام همه بینن. اینجا مخاطباش محدودترن و البته خالص تر، حتی بدخواهاش!

الان بعد از پنج سال، چند وقت پیش همسر همیشه فراری از ابراز علاقه ی من اعترافی کرد که باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه. بهم گفت: از اول بهت گفته بودم. بحث میشه، دعوا میشه، از خانواده ی هم دلگیر میشیم، اما هیچکدوم از اینا هرگز روی احساس من به تو تاثیری نداره. همیشه و تو هر شرایطی من دوستت دارم و عاشقتم...

اینا رو که می گفت چشماش پر اشک شده بود...

و این نقطه ی سکون، این نقطه ی دوست داشتن یه غریبه که دیگه غریبه نیست، بخشی جدایی ناپذیر از وجود توئه، نمی دونید چقدر آرامش بخشه! یه آدمی هست که دوستش دارید و دوستتون داره و این دوست داشتن نه تنها احساسی، که فیزیکی و متافیزیکیه! شما کلی آدم در طول روز می بینید، کلی روابط جدید و بی نهایت مکالمات جدید. حتی چه بسا آدمایی ببینید که ازشون خیلی خوشتون بیاد و بگید وای این چقدر خوبه! اما در نهایت مهم نیست اونا چقدر خوبن! اصلا همین که خوبی اونا رو می بینید و به راحتی بهش اعتراف می کنید به دلیل اینه که یکی تو قلبتون هست و اینقدر بهش مطمئنید که می دونید بقیه هرچقدرم خوب، توی دنیای شما اثری ندارن و این شمایید و اون شخص توی قلبتون که در نهایت راه دل همو بلدید و جسم و روح همو مثل کف دست می شناسید. آخر شبایی که خسته و کوفته از آموزشگاه می زنم بیرون و سرم پره از معاشرت هر روزه با چند ده نفر آدم، تنها مایه ی آرامش اینه که زنگ بزنم به مصطفی و ببینم کجاست. حتی اگه نتونه بیاد دنبالم توی ذهنم دنبال یه راه خوب برای گذروندن باقی شب باهاش می گردم و می دونم که قراره بریم خونه ی خودمون و کنار هم توی سکوت بشینیم و از بودن هم لذت ببریم، حتی اگه یه کلمه حرفم نزنیم!

تا وقتی این نقطه ی امن هست، این آغوش، این چشم های قهوه ای و این لبهای خندون مهربون، می دونم که همه چی درست میشه...

تولدم مبارک...

 

روشنایی های شهر...
ما را در سایت روشنایی های شهر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtownlightsa بازدید : 131 تاريخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 ساعت: 5:19